در روزگاران قدیم زنی كه به تنهایی و پیاده سفر می كرد در عبور از كوهستان سنگ گرانقیمتی پیدا كرد. روز بعد او به مسافری گرسنه برخورد كرد، آن زن كیف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد ولی آن مسافر سنگ گرانقیمت را دید و از زن خواست تا آن را به او بدهد. و زن عاقل بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد.
مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت. او می دانست آن سنگ آنقدر ارزش دارد كه تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی دردسر و پرنعمت را داشته باشد.
چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی گذاشت و مرتب با خود می گفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی به من داد پس اگر از او می خواستم بیش از این به من می داد. بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن زن را پیدا كرد سنگ گرانقیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فكر كردم و می دانم كه این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو باز می گردانم به این امید كه چیزی به من بدهی كه از این سنگ باارزشتر باشد.
زن عاقل گفت: از من چه می خواهی؟ مرد گفت: همان چیزی كه باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم پوشی كنی! زن پاسخ داد: قناعت. به همین دلیل است كه می گویند افراد ثروتمند و یا فقیرند به خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند. ما با آنچه بدست می آوریم زندگی می كنیم و با آنچه می بخشیم یك زندگی می سازیم
در هیاهوی زندگی دریافتم:
چه دویدنهایی که فقط پاهایم را از من گرفت،
در حالی که گویی ایستاده بودم!
چه غصه هایی که فقط سپیدی مویم را حاصل شد
درحالی که قصه ای کودکانه بیش نبود!
دریافتم:کسی هست که اگر بخواهد میشود
واگر نه،نمیشود
به همین سادگی…
کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم
به جایش فقط او را نگه میداشتم…

|